خدای بچه ها وبچه های خدایی
چند روزی بود که خواهر کوچولوی پسرک به دنیا اومده بود. پسرک هر روز از پدر و مادرش می خواست که او را با خواهر کوچکش تنها بگذارند و اجازه دهند که لحظه ای با او حرف بزند ولی پدر و مادرش هم هربار درخواست او را رد می کردند چون می ترسیدند که مبادا بر اثر حسادت به خواهرش آسیب برسونه، اما اصرار پسرک باعث شد تا به او اجازه دهند با خواهرش در تنهائی حرف بزند ولی بدون اطلاع پسر از پشت در مراقب بودند که مبادا پسرک آسیبی به بچه برسونه.. پدر و مادر می شنیدند که پسرک به خواهرش میگفت: تو که تازه به دنیا اومدی بگو ببینم خدا چجوریه من داره کم کم یادم میره
نویسنده : علی فریدی » ساعت 10:22 عصر روز یکشنبه 91 اسفند 20